من به دنبال یک زبان تصویری جهانی هستم. دلم می خواهد همه دنیا با یک زبان صحبت کنند. از مرزها متنفرم، عاشق صلح هستم، از جنگ، تبعیض نژادی، بی عدالتی و آلودگی محیط زیست بیزارم. من تصویری فکر می کنم و تصویری کار می کنم، خیلی ها در جهان زبان مرا می فهمند و این موفقیت بزرگی است، اما کامل نیست. تلاش می کنم؛ شب و روز. استاد من چاپلین است. بدون کلام سال هاست حرفش را می زند، با زور و بی عدالتی، اشرافیت و ناملایمات زندگی و فقر هم مبارزه می کند. جهان او را می شناسد چون با زبان تصویر سخن می گوید. نزدیک ۶۰ سال است که کارم در مجلات ایران و جهان چاپ می شود. آدمک های من سمبل یک انسان خلاصه شده هستند. داستان های من کوتاه است. وقت شما را نمی گیرد، با کمترین خط مفاهیم بزرگی را به شما نشان می دهد. آنچه در این جا می بینید قطره ای از دریاست. چشمه ای که می جوشد و باز نمی ایستد. من عاشق کارم و زندگی هستم. رویاهایم را با شما تقسیم می کنم. آیا روزی می رسد که همه مردم جهان با یک زبان تصویری سخن بگویند؟! و مترجم ها را بیکار و دیکشنری ها را دور بیندازیم، من امیدوارم.
پس چیزی که ما الان به اسم کارتون می شناسیم وجود نداشته!
بله، به عنوان یک تصویرگری به آن نگاه می کردند. یعنی به عنوان یک شکلک بامزه که صفحه نوشتاری را تکمیل کند. بعدها لفظ کاریکاتور و کارتون باب شد که این دو واژه هم فرنگی هستند. ولی کاریکاتور مدرن که من با آقای اردشیر محصص کار می کردم، از فرانسه به ایران آمده است و کشورهای اروپای شرقی، با ورود مجله های فرانسوی به ایران در سال های دهه سی خورشیدی که طرح های ساده ای بودند و من هم علاقه داشتم و اون ها را جمع آوری می کردم. این که میگن کاریکاتور بدون شرح اصلا از همان مجله ها شروع شد. کاریکاتوریست های فرانسوی در مجلاتی مانند «پاری ماچ» طرح هایی چاپ می کردند که زیرش هیچ نوشته ای نبود. منم شروع کردم به مانند آن ها کار کردن و زیرش بنویسم بدون شرح. آن موقع بسک و شاوال طرح می زدند که جزو آدم های درجه یک این کار بودند.
ولی مطرح ترین آن ها استاینبرگ اهل رومانی بود که کاریکاتور دنیا را از حالت کلاسیک درآورد و لقب پیکاسوی کاریکاتوریست ها را به او داده اند. او استیتک، گرافیک و طنز را با هم در هم آمیخت و سال ها کارش را ادامه داد و همین چند سال پیش هم از دنیا رفت. استاینبرگ بود که خط در کاریکاتور را ساده کرد. همیشه به عنوان استاد خودم به او نگاه کرده ام و همین نگاه من به آثارش باعث شد که خط هایم ساده شود. البته عاشق سوژه های بسک و شاوال بودم که برای اولین بار در کاریکاتور احساس را به شما منتقل می کنند. آن ها در مورد اخبار سطح پایین مثل گران شدن گوجه فرهنگی طرح نمی کشیدند و یا این که فلان وزیر این را گفته است، آن ها احساس را مطرح کردند و شما با دیدن آثارشان لذت می بردید، مثل خواندن یک شعر، دو یا سه سال پیش چند نمایشگاه در فرانسه داشتم که بیشتر به صورت انفرادی در پاریس برگزار شد، خود فرانسوی ها در روزنامه هاشان نوشتند که وقتی مقابل آثار درم بخش قرار می گیریم نمی دانیم که جلوی یک شعر هستیم یا یک طرح
در زمان حیات استاینبرگ یا شاوال، توانستید آنها را ملاقات کنید؟ دوست داشتید از نزدیک با آن ها دیدار کنید؟
خیلی دوست داشتم ولی هر دوی این ها (بسک و شاوال) در جوانی خودشان را کشتند که همین هم یک طنز سیاهی است. مثلا بسک سال ها در جنگ بوده، جنازه دیده و همین مسائل روی کارش تاثیر گذاشته و موضوع اکثر کارهایش در مورد جنگ و سرباز بوده که کارهای بامزه ای هم انجام داده است.
در موسیقی ایران اشخاص تاثیر گذاری داشتیم که موسیقیدان نبودند ولی موسیقی را می شناختند مثل ابتهاج که در رادیو و تلویزیون جریان پرشوری به راه انداخت و به دنبال آن چاووش ها بوجود آمد. آیا چنین نمونه ای در تاریخ کاریکاتور ایران وجود دارد که به آن اشاره کنیم؟
دو نفر هستند که شروع کردند که این کار را انجام دهند، یکی اردشیر محصص بود و یکی هم خود من. وقتی می گویم خودم، این واقعیت است. اگر کاریکاتور امروز ایران را نگاه کنید، نشانه های آثار من را در کارهای دیگران مشاهده می کنید. من سعی کردم که با مردم باشم. همیشه دوست داشتم آثارم به گونه ای باشد که مخاطب بلافاصله فکر مرا درک کند. البته این یک راه آزمایش هم دارد که من بعضی از کارهایی که انجام میدهم مخصوصا قبلا، به چند نفر نشان می دادم، مثلا به ده نفر نشان می دادم و می گفتم این یعنی چی؟ اگر از ده نفر، نه نفر یا هشت نفر آن را متوجه نمی شدند، آن کار را می گذاشتم کنار. چون اگر چیز نامفهومی تولید می کردم که آن را متوجه نشوند، خودم اول از همه رنج می بردم، بنابراین امتحان می کردم. خیلی از جوان ها که پیش من می آیند، کاری نشان می دهند و می گویند ما مقصودمان این بوده و توضیح می دهند. من بهشون می گویم من این رو نفهمیدم، الان که توضیح دادی منظورت را گرفتم. من هم بهشان می گویم و راهنمایی می کنم که به چند نفر دیگر هم نشان دهید اگر فهمیدند، آن را کامل و منتشر کند. این موضوع خیلی مهمی است.
چه زمانی را می توان نقطه بلوغ یک کارتونیست دانست؟
هنرمند قبل از هر کسی خودش بر این موضوع آگاه می شود و می فهمد.
هنرمند احمق نیست! می تواند خودش را با بهترین های دنیا مقایسه کند، با توجه به رسانه های جمعی که در اختیار همه وجود دارد می تواند کار تمام هنرمندان را ببیند. شاید هم متوجه شوید که نه تنها از آنها چیزی کم ندارید، بلکه خیلی هم بهتر هستید و وقتی که هنرمندان درجه یک کارهای شما و خودتان را تایید می کنند می فهمید که کجا ایستاده و جایگاهتان کجاست. بلوغ فرهنگی هنری به نظر من چیزی است که از پنجاه سالگی در انسان ها شروع می شود. بسیاری از هنرمندان به جز استثناهایی بعد از پنجاه سالگی انگار دوباره متولد می شوند. چیزی که هنرمند باید داشته باشد، خلاقیت هست. خلاقیت بزرگترین چیزی است که خدا ممکن است به یک نفر بدهد. فرض کنیم شما بخواهید موزیسین شوید، به شما نت میدهند. آهنگ و قطعات مختلف گوش میدهید ولی وقتی شما خلاقیت نداشته باشید چیزی به وجود نمی آید. خلاقیت باید باشد و در تمام آدم ها نیست. یک محبتی است که خداوند به بعضی آدم ها داده و به برخی نداده است. مثل موتسارت که در پنج سالگی آهنگ می نوشت.
پس شما به همچین چیزی اعتقاد دارید.
بله، به نظر من محبت خدادادی است و یاد دادنی نیست. چون خیلی ها پیش من می آیند که به ما درس بده و کلاس برگزار کنید. در جواب آن ها می گویم که این کار یاد دادنی نیست، یاد گرفتنی است. شما باید به دنبال آن باشید، کار دیگران را تعقیب کنید، یاد بگیرید. ولی چیزهایی است که درون آدم ها و زندگی که بر آنها گذشته است، مربوط می شود. مثلا آدمی مثل سهراب سپهری یک زندگی بخصوصی داشته که توانسته بگوید صدای پای آب و آن را بفهمد. من هزاران بار از کنار جوی آب گذشتم و صدای شر شر آب را شنیدم ولی هیچوقت نتوانستم اسمی برایش بگذارم و بگم صدای پای آب. این انسان ویژگی هایی داشته و به دیگران آن را منتقل کرده است.
ناملایمات همیشه هست، در هر مورد و شرایطی وجود دارد. هنرمند واقعی کسی است که بتواند با ناملایمات کار کند. ناملایمات یکی از اجزایی است که به هنرمند کمک می کند. شما هیچ وقت یک هنرمند مرفه و میلیاردر ندیدید. اکثرا آدم هایی هستند که احتیاج دارند و زیر فشار هستند و رنج می برند. اگر آدم پولدار باشد، مرفه باشد، لب استخر نشسته باشد و کیف بکند، اصلا حوصله اش نمی شود یک خط شعر بنویسد. یا یک تابلو بکشد. هنرمند در هر کشوری زندگی می کند باید کار کند. تمام کسانی که به خارج رفتند، چه نویسنده، چه شاعر، چه نقاش، پسرفت کردند. این ها هنرمندانی بودند که باید در قلب جامعه زندگی می کردند. من خارج از کشور که بودم روزنامه های ایران را می خواندم می دیدم که خیلی تندتر، شدیدتر و بهتر از روزنامه های اپوزیسیون است که در خارج از کشور منتشر می شود.
آن ها فکر می کنند و هنرمند هم هست باید بداند که این جا چه خبر است.
اگر فرض کنیم که هنر به شکل بنیادین دارای پتانسیل ویژه ای برای اصلاح ریشه های نادرست فرهنگی باشد، آیا شما این توان را در کشور ما می بینید؟ و چه موانعی بر سر تحقق آن وجود دارد؟
چیزی که شما مطرح می کنید اسمش فرهنگ سازی هست و فرهنگ سازی در ایران کار زمان بری هست. در مقایسه با غرب با توجه به اینکه تاریخ و فرهنگی بسیار درجه یک داشتیم ولی متاسفانه از قاجار به بعد اونطور که باید و شاید پیش نرفته ایم. دچار کج روی ها شده، و متوقف شده. به هر حال اینها به شرایطی سیاسی مملکت مربوط بوده و هست و امیدوارم که روزی این کار انجام شود. هنرمندان باید تمام سعی خود را کنند، چون این کار آسان به دست نمی آید. همراهی فرهنگی دولت را هم می طلبد. فرض کنید شما یک فیلمی می سازید و به نظر شما خیلی هم خوب از کار درآمده است و فوق العاده هم هست. دوست دارید همه آن را ببینید ولی در نهایت دولت برای این که خیالت را راحت کند یک جایی به نام «هنر و تجربه» به شما نشان می دهد که در نهایت صد نفر ممکن است این فیلم شما را ببینند. این ها نمونه ای از مشکلاتی است که وجود دارد، باید این موانع برداشته شود، مردم بیشتر ببینند و آگاهی پیدا کنند.
یک جوری نباشد که که فیلم ها را بخوابانند در زیر زمین و بیست سال بعد آن را نشان دهند. ممکنه این هنرمند اصلا مرده باشد و یا به علت این که دپرس شده، استعدادش برای همیشه از بین رفته باشد، چون این اتفاق می افتد. چون وقتی هنرمند کار خوبی می سازد و می خواهد آن را عرضه کند و این امر مستحق نمی شود و پولی به دست نمی آورد که زندگی اش را ادامه دهد دپرس می شود.
من در رده کار خودم عرض می کنم که خیلی از آدم های درجه یک بودند که چند تا کار عرضه کردند ولی سال هاست که دیگر من از آن ها کاری ندیدم.
این نشان دهنده این مسئله است که دلسرد شده اند و جایی نبوده که کارشان را چاپ کند و حمایت نشدند. این که من کارم را با شدت و سرعت ادامه می دهم برای این که فکر می کنم که این همه سال زحمت کشیده ام، اگر نصفه کاره رها کنم، این روند قطع می شود
اصناف در کشورهای دیگر دارای قدرت هستند و تصمیمات آن ها تعیین کننده است. آیا در ایران فعالیت های صنفی می تواند یکی از راهکارها برای برداشتن موانع باشد؟
به هر حال نمی تواند کمک کند چون کاریکاتوریست در نهایت یکی از طرف های مقابلش خود دولت است (با لبخند)، یعنی از دولت انتقاد می کند.
دولت نمی آید کاری کند و یا پولی دهد که از او انتقاد کنید (با لبخند).
این در مورد کاریکاتور هست، ولی در مورد هنر اینگونه هست که اصناف، آدم هایی هستند که آگاهی و بینش لازمه را ندارند، مثلا در شرکت های تبلیغاتی بسیار اتفاق افتاده و یکی از معضلاتشان هست که، مثلا شما یک طرح زیبا و اندیشمندانه را طراحی می کنید، مدیریت آن موسسه خیلی خوشش می آید، اجرا هم عالی از آب در می آید. بعد می برند پیش سفارش دهنده و او می خواهد تمام چیزهایی که در ذهنش هست را در دل یک آگهی بگنجاند. مشکل از آنجا شروع می شود که آن آدم شعور و فهم این کار را ندارد و خود را صاحب نظر می داند. البته اخیرا با چند تا از آدم های درجه یک آشنا شدم که علاوه بر این که صاحب کالا هستند، شعور هم دارند ولی اینجور آدم ها خیلی کم پیدا می شوند. یکی از بدترین چیزها که در هنر ایران اتفاق افتاده، غیر از چند نفر که پول های آنچنانی می گیرند و به علت داستان هایی که می دانیم و هست، اصولا هنرمند ایرانی بابت کاری که انجام می دهد و اثری که تولید می کند دستمزدش اینقدر ناچیز است که انگار پولی به او نمی دهند. فرض کنید یک آدمی مثل من این همه سال کار کرده، برای یک کتاب که حاصل سال ها تلاش من هست و صد تا از بهترین کارهایم را انتخاب کرده ام و درآن قرار داده ام، حق التحریری که بابت کتاب به من داده اند، یک میلیون و دویست هزار تومان بوده است. یعنی ۸ درصد فروش کتاب این مبلغ بوده است!! حالا این باز نمونه خوبی است. بعضی ها هستند که می گویند آقا یک پولی هم بده تا کتابت را چاپ کنیم! حالا شما حق التحریری که مطبوعات می دهد در نظر بگیرید. این موضوعی که می گویم مربوط به چهار یا پنج سال پیش بیشتر نیست به من گفتند: برای یک کارتون ما به همه ۲۰ تومان می دهیم به شما ۵۰ تومان، ولی به کسی نگویید.
این داستان شما را در مصاحبه ای خوانده بودم ولی باورمان نمی شد که وضع برای شما هم اینطور باشد. تازه این که همین ۵۰ تومان را هم بعد چند ماه به شما دادند!!
همین حالا هم کاریکاتورهایی که برای یک مجله، ماهانه می کشم، صفحه ای ۱۰۰ تومن به من می دهند. تمام مردم ایران لذت می برند. خیلی از مردم تماس می گیرند با مجله و می گویند ما مجله را از آخر ورق می زنیم تا کارهای آقای درم بخش را ببینیم، سردبیر به من می گوید که خیلی ها مجله را به خاطر آثار شما می خوانند، من آدم پوست کلفتی هستم اما نه به خاطر پول بلکه به خاطر عشقم این کار را انجام می دهم. چون دوست دارم و لذت می برم.
کاملا درست می فرماید ولی ذهن شما هم باید خالی از دغدغه مالی شود
متاسفانه نیست
اگر بخواهد به این شکل باشد همیشه محکوم به عذاب هستیم. شما فرض بفرمایید که الگوی من کامبیز درم بخش است و می خواهم در هنرم در هر حوزه ای که باشد به جایگاه و درجه شما برسم. ولی درذهنم عنصر پول و مالی هم پررنگ است و جامعه ما هم اینطور شده است. حداقل باید نیمی از آن برطرف شود تا بتوان با آرامش کار را ادامه داد
یک چیز جالبی که من می توانم به شما بگویم این هست که امسال تا الان (دی ماه) ۵ نمایشگاه انفرادی گذاشته ام، شما هیچ جوانی پیدا نمی کنید که در یک سال، بیش از یک نمایشگاه بگذارد. یکی از دلایل برگزاری نمایشگاه این است بعد از شصت سال که کار می کنم، طراحی می کنم، نقاشی می کنم، صفحه بندی کرده ام، نشانه طراحی کردم، فیلم ساختم و ... هنوز متاسفانه مستاجر هستم. هنوز کار می کنم که خرج زن و بچه ام را بدهم. سه میلیون باید پول اجاره خانه بدهم. حالا شما در نظر بگیرید که نمایشگاه هم خرج دارد، مثلا همین نمایشگاه که در گالری ابریشم برگزار کردم حداقل ۱۰ میلیون فقط پول چاپ عکس و قاب دادم. داستان دیگه این که در یکی از گالری هایی که نمایشگاه گذاشتم، قبل از من، دختر خانمی نمایشگاه گذاشته بود. پانزده اثر زیبا ودرجه یک با این سن کم کار کرده بود. شما فکر می کنید که چقدر رنگ خریده، خرج بوم کرده و خود خرج نمایشگاه بماند. چاپ پوسترهای نمایشگاهش، چاپ کارت، پذیرایی و ... ولی این دختر خانم فقط یک کار فروخته بود! به چشم های این دختر که نگاه کردم، اینقدر غمگین بود. چون به هر حال اینها برای خودشان دنیایی می سازند، تصورات و انتظاری دارند که فروش خوبی داشته باشند. نمایشگاه بعد از من یک دختر خانم دیگری بود که کارهای او هم واقعا فوق العاده بود، اون حتی یک دونه هم نفروخته بود. اینطور می شود که دپرس می شوند، کار را برای همیشه کنار می گذارند.
اینقدر هم گالری زیاد شده که به نظرم از تعداد هنرمندان بیشتر شده و اینکه چه جوری می خواند سرپا بمانند، نمیدانم!؟ بعضی از گالری ها هم آنقدر دور هستند که من اگر بخواهم بروم، عزا می گیرم، انگار می خواهی بروی کوهنوردی (خنده)
در کتاب های شما مانند دفتر خاطرات فرشته ها و اگر داوینجی مرا می دید علاوه بر طراحی، طنز نوشتار هم وجود دارد که مکمل تصاویر شده است. در این موارد چگونه کار را شروع می کنید و چه مراحلی طی می شود تا به سرانجام برسد؟
من علاوه بر این که کاریکاتوریست هستم در خیلی از روزنامه ها و مطبوعات طنز هم نوشتم.
هنوز هم برای مطبوعات طنز می نویسید؟
بله مینویسم، ولی حالا رسیده به جایی که مثل همان هایکوهای ژاپنی شده، داستان های خیلی کوتاه و خیلی هم زیبا هستند. چهار تا از آن ها چاپ شده، به صورت مجموعه داستان هم کار کرده ام که وقت کنم انشاءالله بزودی چاپ خواهم کرد. ولی در خارج از کشور، خیلی از طنزهایم چاپ شده است.
چگونه با زبان های خارجی و بحث ترجمه کنار آمدید که کارتان مبهم و نامفهوم نشود؟
من فارسی می نوشتم و دوستانم ترجمه می کردند.
نتیجه این نمونه کارها در خارج کشور برای شما رضایت بخش بود؟
بله
سوالی که برای مخاطب جدی آثار شما در این آثار که طنز و تصویر همراه یکدیگر شده اند، بوجود می آید این است که در ذهن شما اول جملات طنزآمیز شکل می گیرد یا تصویر، آیا چارچوب کار را در حین کار مشخص می کنید یا قبلا در ذهن خود آن را آماده کرده اید؟
من پای تلویزیون که می نشینم و یا وقتی در کافه هستم، کاغذ و قلم کنار من است، شروع می کنم که این طرح ها یا شکل یک آدمی هست و یا یک سوژه ای.
طرح هایی که برای سوژه و آدم هست کنار گذاشته می شود. بعضی طرح هایی که در این کتاب ها می بینید ظرف یک یا دو دقیقه کار شده متنها در این مورد به خصوص، به سوژه فکر می کنم ولی شرحش و ایده را بعدا می نویسم. بعد از آن نگاه می کنم که چه طنزی به این طرح می خورد. سه یا چهار متن می نویسم و از بینشان بهترین را انتخاب می کنم. از زمانی که من این کار را در ایران انجام دادم ده سال میگذرد و حالا می بینم که خیلی از کتاب ها منتشر می شود که همین روال را دنبال می کنند. پس این طور شد که اول تصویر بوده و بعدها را به آن اضافه کرده ام. البته در یکی، دو مورد هم پیش آمده که متنی اول نوشته بوده و بر اساس آن تصویری کشیده ام ولی ۹۹ درصد تصویر بوده و بعد نوشته اضافه شده. این دیدگاه از آن ناشی می شود که من در شرکت های تبلیغاتی هم کار کرده ام، حتی قبل از انقلاب. نمونه عکس هایی به ما می دادند و می گفتند یک عنوان خوبی برای این طرح ها در نظر بگیرید و بنویسید. بنابراین استعداد این را هم دارم که برای یک تصویر یک داستان بسازم (با خنده).
پس دقیقا برعکس عمل می کنید!
موضوعاتی مانند خشونت و جنگ را سال ها در صدها سوژه کشیده ام.
شما کافیست به کتاب مینیاتور سیاه مراجعه کنید که در اوایل دهه پنجاه بوجود آمده و می بینید که چقدر خشن هم هستند. تبحر و توانایی من در این است که می توانم یک شاعر باشم. می توانم یک آدم بسیار بسیار خشن باشم. یا لطیف باشم. ولی اخیرا خودم ترجیح می دهم که بیشتر شاعر باشم و فیلسوف، تا هنرمندی که خشونت را ترسیم می کند. چون خشونت به اندازه کافی در زندگی روزمره ما وجود دارد، لازم نیست ما آن را ترسیم کنیم. شما کافی است تلویزیون را روشن کنید. روزنامه را بخوانید. خشونت جزو زندگی انسان امروز شده است. اتفاقا همین هفته نمایشگاهی هست با عنوان هنر و خشونت که طراحی پوستر نمایشگاه را من انجام دادم.
شاید بهترین راه قرار گرفتن شما در کنار مردم و ارتباط برقرار کردن، تقویم هایی باشد که هر سال با استقبال وارد خانه ها می شود. آیا هدفی فراتر از این مورد را دنبال می کنید و یا این بخشی از حضور همیشگی شما در بطن جامعه است؟
هنرمند دوست دارد مردم کارهایش را ببینند بنابراین شما وقتی یک کتاب می خواهید چاپ کنید، یک کتاب رنگی بسیار شیک ممکن است هزینه اش تا بیست میلیون باشد. کسی که می خواهد آن کتاب را بخرد حدود صد یا صد و پنجاه تومن باید پول بدهد تا آن کتاب را بخرد و نمی خرند. چون از این پول ها ندارند که بخرند. پس علاقه مندان کمی می توانند آن را داشته باشند. تقویم ها نمونه ای از کارهای من هست که با قیمت کمتر و ارزان تری تمام می شود و در این شکل به راحتی می توانم آثارم را به دست مخاطبانم برسانم. قضیه این است که مساله تقویم اصلا مطرح نیست. بهانه ای است برای عرضه کار. همین امسال چهار تقویم آماده چاپ دارم و از آثار من منتشر می شود.
باز برخوردها آنقدر جذاب هستند که واقعا به من نیرو می دهند مثل باتری!
این برخوردها باعث می شوند که من بهتر کار کنم. دیشب با خانمم رفته بودم داخل سوپرمارکتی که خرید کنم، دیدم یک بچه کوچولو حدود ۸ ساله آمد دنبال من و خانمم گفت چی شده!؟ بچه جلو آمد و گفت: شما کامبیز درم بخش هستید؟ گفتم: بله، بعد گفت: من عاشق کارهای شما هستم، یه کم بعد مادرش آمد، برای من خیلی جالب هست که من در تمام قشرهای جامعه مخاطب دارم. مثلا در نمایشگاه های من همه آدم ها صرفنظر از مسائل اجتماعی، سیاسی می آیند که همه تعجب می کنند و این مردمی بودن هست که آسون به دستش نیاوردم. در نمایشگاه گالری راه ابریشم یک بچه ده، یازده ساله آمد با تبلت از تمام کاریکاتورها و عکس ها، عکس گرفت. مادرش به من گفت این بچه عاشق کار شماست و تا حالا چند تا از کارهای شما را خریده و امشب هم یک کار سه میلیونی را می خواهد بخرد. آدم لذت می برد که می بیند با چند نسل کار کرده و هنوز این جریان پیوسته ادامه دارد. بچه هایی می آیند و می گویند این کتاب را پدر بزرگ یا مادر بزرگ ما حدود پنجاه سال پیش خریده و حالا به نوه اش داده که بیاورد و من امضا کنم. جالب اینجاست که حالا نوه های آنها، مشتری های نمایشگاه های من هستند. من الان ۷۳ سال سن دارم، با نسل های مختلفی بزخورد داشته ام و وقتی می بینم که در نمایشگاه های اخیر من ۸۰ درصد مخاطبینم جوان ها هستند کیف می کنم و می بینم که توانسته اند با آثارم ارتباط برقرار کنند. من بچه که بودم پدرم موسیقی قدیمی می گذاشت، نقاشی قدیمی به من نشان می داد. من اصلا نمی توانستم با آن ها ارتباط برقرار کنم. ولی حالا می بینی که یک جوانی کم سن و سال کارهایت رو جمع آوری می کند یا از تو امضا می گیرد، با من عکس سلفی می گیرد. این ها برای من خیلی لذت بخش است. این لذت به جایی رسیده است که اصلا پولش برایم مهم نیست، چون آدم به هر نحوی می تواند یک زندگی را بچرخاند، این ارتباط برقرار کردن هاست که دوست داشتنی هستند و به من انرژی می دهند. بعضی وقت ها هم که آدم های خیلی مطرح و سطح بالا آدم را تایید می کنند داستان خیلی جالب میشه و می دانم که این آدم ها کسی را قبول ندارند. مثلا وقتی احمدرضا احمدی به من می گوید که مثل رولزرویس هستید (با خنده) آدم کیف می کند.
احمدرضا خیلی انسان شیرینی هست
بله، خیلی احمدرضا از دوستان قدیمی من است، تو یه محله بودیم
خوبی نسل شما این است که از همدیگر ایده می گرفتید، بیشتر رفیق بودید تا رقیب. ولی هنرمندان جوان کنونی تاب تحمل نظرات یکدیگر را ندارند
یکی از مشخصه های من این است که حسود نیستم، این را همه می دانند، متاسفانه خیلی از هنرمندان شدیدا حسود هستند و پشت سر دیگران بدگویی می کنند. خود من همیشه در دسترس هستم و یکی از ویژگی های من هست. در نمایشگاه های اخیرم سعی کرده ام هر شب حضور داشته باشم بعضی از هنرمندان حتی همان شب اول را هم نمی آیند. این ارتباطی است که بین من و مردم هست. خوب من برای اون ها کار کردم و دوست دارم ببینم چی میگن و چی می خواهند. آن ها دوست دارند تو را ببینند، دوست دارند باهات عکس بگیرند. وقتی که نباشید، حس خوبی ندارد، من سعی کردم هر شب بروم، خیلی سخته و بعدش هم خسته و کوفته می آمدم خانه. وقتی با دیگران صحبت می کنم، صد تا عکس سلفی با تک تک افراد می اندازم. در ترافیک هم گیر می کنم و وقتی می رسم خانه، دوباره پشت میز کار می نشینم.
از دست رفتن چه کسانی در زندگیتان شما را بیشتر تحت تاثیر قرار داده است، و دیدگاه شما درباره مرگ چیست و از چه منظره ای به آن نگاه می کنید؟
خیلی طبیعی به مرگ نگاه می کنم و فکر می کنم که چیزی است مانند تولد.
من وقتی به تولد فکر می کنم می بینم که هیچی یادم نمیاد که چی شد و چگونه متولد شدم. وقتی که مرگ برای نزدیکانم مثل مادرم، پدرم یا دوستانم پیش آمد اصلا ناراحت نمی شوم چون ناراحتی من هیچ چیز را عوض نمی کند، البته به گونه ای دیگر ناراحت می شوم ولی خودم آگاه به عبث بودنش هستم. می دانم که بیهوده و بی فایده است. آدم هیچ وقت برنمی گردد. ولی آدم هایی که دوستشان داریم هیچ وقت نمی میرند، همیشه در دل آدم زنده هستند و در موردشان فکر می کند. دوستشان دارد و به یادشان هست. بنابراین اگر اینجوری فکر کنید آن ها همیشه زنده هستند.
هر انسانی ممکن است در شرایطی از همه چیز خسته و دلگیر شود و در این مواقع یک عادت می تواند او را مثل همیشه سرحال کند و در واقع نیروبخش درون او باشد. عادت کامبیز درم بخش در این شرایط چیست؟
حتی بزرگترین هنرمندان دنیا هم این حالت را داشته اند و کاری نمی شود کرد. فقط باید تحمل کرد. یک هنرمند به زور نمی تواند خودش را سر زنده نشان دهد. مثل دوره ای می ماند که باید سپری کند و از سر بگذراند. برای من خیلی کم پیش آمده، چون آنقدر مغز و فکر من شلوغ هست که جایی برای فاصله پیدا نمی شود. روحیه من اینطوری هست و به دیگران هم روحیه می دهم. خیلی از دوستان هستند که وقتی دلخور یا ناراحت هستند می آیند پیش من و با آن ها صحبت می کنم. وقتی که می روند می گویند خیلی بهتر شدم. مهربانم و برای دیگران هستم. حتی آن ها که کمک مالی نیاز دارند. با این که خودم هم آدم پولداری نیستم، ولی هر وقت کاری داشته باشند من انجام می دهم. ذاتا اینجوری هستم. به همین دلیل هم (با خنده) بعضی ها به من می گویند: کارات یک طرف، خودت هم یک طرف!! این یکی از بهترین گفته هایی است که در مورد خود شنیده ام.
مهاجرت نقطه مشترکی است که در میان افکار بسیاری از هنرمندان وجود دارد. به نظر شما چه شرایطی او را به این اندیشه می رساند؟
من در مجموع ۲۴ سال خارج کشور بودم، مهاجرت اجباری. مسئله این هست که من از این مهاجرت ها استفاده کردم. نگذاشتم بیهوده باشم و فقط بنشینم آنجا قرمه سبزی درست کنم، کله پاچه بخورم، کباب درست کنم در خانه ام تا مصنوعا بوی کباب بپیچه و یاد تهرون بیفتم. ایرانی هایی که می روند خارج از کشور، مصنوعا این فضا را ایجاد می کنند. از کشورشان بد می گویند، وقتی هم بر می گردند از آنجا بد می گویند. تکلیف مهاجران معمولی مشخص نیست. بعضی ها هم فکر می کنند که خارج خیلی خوبه و خوش می گذرد و وقتی پایان به آنجا برسد همه چیز حل شده است و درست می شود. ولی درست برعکس این جریان است. شما باید شب و روز جون بکنی تا پول در بیاوری. تازه در این سال های اخیر خودشان هم (اروپایی ها) دنبال مهاجرت هستند. خیلی ها را می شناسم که در اروپا زندگی می کردند ولی مهاجرت کردند و رفتند به استرالیا، هندوستان و ... زندگی در اروپا سخت است. ایرانی از طریق تلویزیون فقط آنجا را می شناسد، فکر می کند همه آنجا لباس شیک پوشیده اند، در حال خواندن و رقصیدن هستند و کار دیگری ندارند. در صورتی که اینطور نیست. توریست هایی هم که مدت کوتاهی مثلا سه هفته می روند جایی، می گویند به به، چقدر خوب بود. چرا!؟ برای این که پول از اینجا بردند و در یک هتل خوب بوده اند. غذای خوب خورده اند و لباس خوب خریده اند و برگشته اند. نمی فهمند که چقدر سخته که پول دربیاوری، چقدر باهات بدرفتاری می شود، چقدر احساس حقارت می کنی. صادق هدایت بیخودی خودش را نکشته، رفته آنجا و ناملایمات را دیده، به هر حال بهش فشار آمده است. شوخی نیست، خیلی سخت است. یک سری آدم هایی هستند که پول باد آورده ای دارند حالا چه قبل از انقلاب و چه بعد انقلاب، این آدم ها چون لازم نیست آنجا کار کنند، چون پولدار هستند، بنابراین می گویند ما آنجا می مانیم و تازه هر وقت هم دلشان بخواهد بر می گردند به ایران و دوباره می روند خارج.
بهترین راه انتقال تجربه و تفکر شما به نسل حال و آینده چیست؟
آموزش در دوران ما فقط از طریق دیدن و شنیدن به وجود می آید و این که یک استادی یک درسی را یک سال در دانشگاه تدریس می کند به نظر من که دورانش تمام شده است. الان بچه هایی هستن که هزار برابر پدران خودشان چیز می دانند. چیزهایی از طریق رسانه ها و اینترنت یاد گرفته اند که فوق لیسانسه هایش نمی دانند. دورانی رسیده که آموزش باید عوض شود. وقت آدم ها در ترافیک و پرداخت شهریه و اتلاف عمر، هدر می شود و چیزی هم یاد نمی گیرد.
شما چه راهی را پیشنهاد می دهید؟
واقعا دنیای امروز فقط از راه تجربه به دست می آید، تا کار نکند چیزی بدست نمی آورد. نکته این است که کار دیگران را تعقیب کند و ببیند که در دنیا چه اتفاقی در حال افتادن است و یا اصلا گذشته آن ها را بررسی کند. ممکن است شما یک فکری کنید و در دل خود بگویید که چه جذاب است و زیباست ولی بعدا می فهمید که ۵۰ سال پیش، این کار عرضه شده و همه هم آن را می شناسند. وقتی شما آگاهی نداشته باشید، کاری که می کنید ارزشی ندارد.
با توجه به آثاری که از شما دیده ام اعم از روزنامه ها، مجلات نمایشگاه ها و ... به نظر شما یک عمر فعالیت هنری پربار را به صورت تئوری و فرمول دربیاوریم تا هنرمندان دیگری بتوانند راه طولانی که شما پیموده اید را ادامه دهند؟
بستگی به آن آدم دارد که بتواند یا نتواند، چون این توانایی های آدم هاست. ممکن است از نظر تکنیکی بتواند به کار من برسد ولی باز یک چیزی کم دارد و آن ایده، فکر و خلاقیت است. این را نمی تواند یاد بگیرد چون باید در وجود آن آدم باشد ولی حداقل به او کمک می کند تا بتواند فکر کند و مثل یک کلاس برای او باشد.
اولین چیزی که وقتی اثری را در نمایشگاهی می بینید، نظر شما را جلب می کند، چیست؟ چگونه آثار یک فرد را آنالیز می کنید که از نظر شما هنرمند درجه یک می شود و دیگری نه. سوال ما در مورد کارتون و کاریکاتور است.
به هر حال کسی که مثل من حرفه ای باشد، در یک نگاه می فهمد، وقتی شما بیش از ۵۰ سال کار دیده اید، حرفه ای خواهید شد. به راحتی می توانید بفهمید. لازم نیست که آنالیز بکنید، فوری می فهمید.
اگر ممکن است کمی بیشتر توضیح دهید.
برای من جدید بودن و نو بودن اثر اهمیت دارد چون قبلا انواع و اقسامش را دیده ام. وقتی می بینم که یک نفر کار جدیدی کرده، آن را درک می کنم که نوآوری کرده و تازه است. بنابراین تشخیص می دهم که کدام کار بد است و کدام خوب. چه از نظر فکر و چه از نظر اجرا. معمولا اینطوری هست که یا اجرا بده و فکر خوبه و یا اجرا خوبه و فکر بده، کم پیدا می شود که در دو قسمت خوب عمل کند. متاسفانه در مملکت ما مسئله دیگری هست که وقتی می گویند فلانی کاریکاتوریست هست، فوری او را می گذارند در یک کشوی دیگر. در کشوی نقاشان نمی گذارند، در کشوی مجسمه سازان نمی گذارند ولی در خارج به این مسائل خیلی اهمیت می دهند. خیلی موزه ها در مورد کاریکاتور هست. مثلا در بازل سوئیس یک موزه بزرگ کاریکاتور هست. در اتریش و آلمان همین طور. در بلغارستان نمایشگاه عظیمی به مدت ۵۰ سال هست که وجود دارد. کارهای چاپلین که به صورت کاریکاتور هست را آنجا می بینید. کارهای شاوال، بسک، فلینی و هم هنرمندان سرشناس کاریکاتور در موزه گابروو بلغارستان هست از جمله کارهای من که سال ها پیش خریداری شده. ولی ما اینجا جایی برای موزه کاریکاتور نداریم. ما کاریکاتوریست های خوبی داشتیم و بعد از انقلاب هم کاریکاتوریست های خوبی پا به عرصه گذاشتند. مثلا در همان بلغارستان یکی از دیدنی های شهر اون موزه بود و توریست ها را با اتوبوس می آورند موزه و آثار را نشانشان می دادند. جالب اینجا بود که کار من روی دیوار بود، مسئولین موزه، من را به آن ها معرفی کرد و یکی از توریست ها جلو آمد و گفت: ما اصلا فکر نمی کردیم ایران کاریکاتوریست داشته باشد آن هم به این کیفیت، این ها یک مکان هایی است که ما کم داریم مثل خیلی چیزهای دیگر. مثلا الان موزه گرافیک را تاسیس کردند ولی فکر کنم که خود گرافیست ها هم حوصله نداشته باشند که این همه راه بروند و آنجا را ببینند. با این که ساختمان زیبایی هست ولی معمولا این مکان ها باید در دسترس مردم باشد. در تمام شهرهای بزرگ دنیا، موزه ها و گالری ها در دسترس هستند. ما این همه فرهنگسراهای بزرگ داریم در تهران با ابعاد چند هکتاری! و این ها فقط گاهی وقت ها به مناسبت هایی باز می شوند و بقیه سال خالی هست. چرا نباید برای نمایشگاه ها در داخل شهر از این فضاها استفاده کنیم. چرا هنرمندان ما نباید آتلیه داشته باشند!؟
آتلیه در فرانسه به خیلی از هنرمندان ایرانی می دادند. و ساختمان های بزرگ و وسیع با سقف های بلند. ما چرا نباید همچین فضاهایی را در اختیار هنرمندان قرار دهیم!؟ من هنوز روی یک میز درب و داغون کار می کنم که به اندازه کارهای A۴ و A۳ برای من جا دارد. چرا باید تابلوهایم را ببرم پیش بچه هایی که اتاق های بزرگ تر دارند!؟ خیلی از جوان ها هستند که من دیدم در آشپزخانه و یا حمام کار می کنند چون پدر و مادرشان سن بالا دارند و از بوی رنگ و ترباتین و این ها رنج می برند و بهش می گوید نکن، نقاشی نکش، برو بیرون از این کار بکن. خب کجا برود!؟ پولی ندارد که برود، یک آتلیه بخواهد بگیرد. باید میلیون ها تومان پول پیش بدهد تا بتواند یک جایی را اجاره کند. در حالی که ما این فضای خالی در شهر داریم. فضاهایی که حتی درهایش بسته شده و باز نیست. جاهایی که باز هستند و باز هم نمی شود استفاده کرد. فرض کنید پارک لاله که چقدر وسعت دارد. یعنی نمی شود یک قسمت را در نظر گرفت و برای هنرمندان فضا ایجاد کرد که بتوانند کار کنند. کارگاهشان باشد. در آلمان، با قیمت های خیلی پایین مثلا در سال صد یورو می پردازند و صاحب یک آتلیه می شوید. اگر این گونه شود بهتر هم می توانی کار کنی، زن و بچه در کنارت نیستند، می توانی اعصابت را متمرکز کنی و تمام حواست به اثرت باشد. من خودم در خانه ام جا نداردم، این قدر کتاب و تابلو هست به زور جا باز می کنم و سر میزم و پشت آن می نشینم. این واقعا خیلی بده. البته از ما که گذشت ولی آن هایی که در ابتدای راه هستند، برای آن ها باید کاری انجام شود.
ادامه دارد...
منبع: ماهنامه فرهنگی هنری هنر زمان /شماره ۸۲/۲۵ اسفند ۱۳۹۴
تهیه و تدوین مصاحبه: علی فروزنده / سیامک پناهی